کد مطلب:149281 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:114

دوستی خدا، بالاتر از همه ی دوستیها
ما بچه هایمان را دوست داریم. آیا حسین بن علی علیه السلام بچه های خود را دوست نداشت؟! مسلما او بیشتر دوست داشت. ابراهیم خلیل این طور نبود كه كمتر از ما اسماعیلش را دوست داشته باشد؛ خیلی بیشتر دوست داشت به این دلیل كه از ما انسانتر بود و این عواطف، عواطف انسانی است. او انسانتر از ما بود و قهرا عواطف انسانی او هم بیشتر بود. حسین بن علی علیه السلام هم بیشتر از ما فرزندان خود را دوست می داشت اما در عین حال او خدا را از همه كس و همه چیز بیشتر دوست می داشت، در مقابل خداوند و در راه خدا هیچ كس را به حساب نمی آورد.

نوشته اند ایامی كه ابا عبدالله علیه السلام به طرف كربلا می آمد، همه ی خانواده اش همراهش بودند. واقعا برای ما قابل تصور نیست. وقتی انسان مسافرتی می رود و بچه ی كوچكی همراه دارد، یك مسؤولیت طبیعی در مقابل او احساس می كند و دائما نگران است كه چطور می شود؟ نوشته اند همین طور كه حركت می كردند، ابا عبدالله علیه السلام خوابشان گرفت و همان طور سواره سر روی قاشه ی اسب (به اصطلاح خراسانیها) [یا] قربوس زین گذاشت. طولی نكشید كه سر را بلند كرد و فرمود: «انا لله و انا الیه راجعون» [1] . تا این جمله را گفت و به اصطلاح كلمه ی «استرجاع» را به زبان آورد، همه به یكدیگر گفتند این جمله برای چه بود؟ آیا خبر تازه ای است؟ فرزند عزیزش، همان كسی كه ابا عبدالله علیه السلام او را بسیار دوست می داشت و این را اظهار می كرد، و علاوه بر همه ی مشخصاتی كه فرزند را برای پدر محبوب می كند، خصوصیتی باعث محبوبیت بیشتر او می شد و آن شباهت كاملی بود كه به پیغمبر اكرم صلی الله علیه و آله داشت - حال چقدر انسان ناراحت می شود كه چنین فرزندی در معرض خطر قرار گیرد! - یعنی علی اكبر جلو می آید و عرض می كند: «یا ابتا لم استرجعت؟» چرا «انا لله و انا الیه راجعون» گفتی؟ فرمود: در عالم خواب صدای هاتفی به گوشم رسید كه گفت: «القوم یسیرون و الموت تسیر بهم» این قافله دارد حركت می كند ولی مرگ است كه این قافله را حركت


می دهد. این طور از صدای هاتف فهمیدم كه سرنوشت ما مرگ است؛ ما داریم به سوی سرنوشت قطعی مرگ می رویم. [علی اكبر سخنی می گوید] درست نظیر همان حرفی كه اسماعیل علیه السلام به ابراهیم علیه السلام می گوید [2] گفت: پدر جان! «اولسنا علی الحق؟» مگر نه این است كه ما بر حقیم؟ چرا فرزند عزیزم. وقتی مطلب از این قرار است، ما به سوی هر سرنوشتی كه می رویم برویم، به سوی سرنوشت مرگ یا حیات تفاوتی نمی كند.

اساس این است كه ما روی جاده ی حق قدم می زنیم یا نمی زنیم. ابا عبدالله علیه السلام به وجد آمد، مسرور شد و شكفت. این امر را انسان از این دعایش می فهمد كه فرمود: من قادر نیستم پاداشی را كه شایسته ی پسری چون تو باشد بدهم. از خدا می خواهم: خدایا! تو آن پاداشی را كه شایسته ی این فرزند است به جای من بده (جزاك الله عنی خیر الجزاء).

به چنین فرزندی، چقدر پدر می خواهد در موقع مناسبی خدمتی بكند، پاداشی بدهد؟ حالا در نظر بیاورید بعدازظهر عاشوراست. همین جوان در جلوی همین پدر به میدان رفته است و شهامتها و شجاعتها كرده است، مردها افكنده است، ضربتها زده و ضربتها خورده است. در حالی كه دهانش خشك و زبانش مثل چوب خشك شده است، از میدان برمی گردد. در چنین شرایطی - و من نمی دانم، شاید آن جمله ای كه آن روز پدر به او گفت یادش بود - می آید از پدر تمنایی می كند: «یا ابه! العطش قد قتلنی و ثقل الحدید اجهدنی فهل الی شربة من الماء سبیل؟» پدر جان! عطش و تشنگی دارد مرا می كشد، سنگینی این اسلحه مرا سخت به زحمت انداخته است؛ آیا ممكن است شربت آبی به حلق من برسد تا نیرو بگیرم و برگردم و جهاد كنم؟ جوابی كه حسین علیه السلام به چنین فرزند رشیدی می دهد این است: فرزند عزیزم! امیدوارم هر چه


زودتر به فیض شهادت نایل شوی و از دست جدت سیراب گردی.

و لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم.



[1] بقره / 156.

[2] وقتي ابراهيم عليه السلام به اسماعيل عليه السلام مي گويد: فرزندم! مكرر در عالم رؤيا مي بينم و اين طور مي فهمم كه ديگر رؤياي عادي نيست بلكه يك وحي و من از طرف خدا مأمورم سر تو را ببرم (ابراهيم به فلسفه ي اين مطلب آگاه نيست ولي يقين كرده است كه امر خداست) اين فرزند چه مي گويد؟ آيا مثلا گفت: بابا! خواب است، اگر خواب مردن كسي را ببينيد عمرش زياد مي شود، ان شاء الله عمر من زياد مي شود؟ نه، گفت: «يا ابت افعل ما تؤمر ستجدني ان شاء الله من الصابرين» (صافات / 102) پدر! هميكنه اين مطلب از ناحيه ي خدا رسيده و وحي و امر خداست كافي است، ديگر سؤال ندارد. وقتي ابراهيم مي خواهد سر اسماعيل را ببرد، به او وحي مي شود. «فلما اسلما و تله للجبين. و ناديناه ان يا ابراهيم. قد صدقت الرؤيا» (صافات / 105 - 103) ابراهيم! ما نمي خواستيم كه سر فرزندت را ببري. هدف ما آن نبود. در آن كار فايده اي نبود. هدف اين بود كه معلوم شود شما پدر و پسر در مقابل امر خدا چقدر تسليم هستيد، تا كجا حاضريد امر خدا را اطاعت كنيد. اين تسليم و اطاعت را هر دو نشان داديد: پدر تا سر حد قرباني دادن، و پسر تا سر حد قرباني شدن. ما بيشتر از اين نمي خواستيم، سر فرزندت را نبر.